امسال بعد بیست سال که در مقطع راهنمایی و در رشته ادبیات، تدریس کردم، ناگهان طبل هجرت زورکی و سفر اجباری از مقطع متوسطه اول به ابتدایی، نواختهشد<
از اواخر خرداد این خوره را به جان ما انداختند و تابستان ما را مگسی کردند!
ما هر جا باشیم کار میکنیم اما وقتی در جایگاه خود بیشتر مورد نیازیم و دستی در رقص داریم ، چرا به جایی برویم که باید طی بکشیم و سیگار دود کنیم!؟
کتاب نگارش هفتم و هشتم به کلی تغییر کرده و بچههای خودمان بیشتر به ما نیاز دارند، اما چون آموزش و پرورش، اهمیتی به آموزش و پرورش نمیدهد ، باید در هیئتی دیگر سینه میزدیم در حالی که ما سینهسوختهی هیئت خود هستیم و هنوز صف سینهزنهای خودمان را کسی، روضهخوان نیست!
کلاسهای بیست و پنج نفری، تبدیل به سیوهفت یا چهل نفری شد و از هر مدرسه چند کلاس تعطیل گردید و بنابراین عدهای از همکاران مدارس، بلاجبار مازاد شدند.
حالا یا اینها باید در مقطع ابتدایی همکاری میکردند یا باید برگهای را به عنوان مازادی پر میکردند و به کلاس نمیرفتند و کسر حقوق میخوردند.
من هم شامل این برکات شدم و از فیض رحمت مازادی بهرهمند گردیدم.
با این که در کلاس خودم و مقطع خودم، تا حدودی خبره و واقفم باید به ابتدایی میرفتم<
چقدر تابستان این پلههای اداره را بالا و پایین کردم و چقدر تلفن و تلفنکاری! خدا میداند! آخر سر هم کارم به مشاجره و دعوا کشید ولی چون زورم کمتر بود، صدایم به جایی نرسید!
با این که مدرَس همکاران منطقه بودم ولی تیر قضا و قدر به سینهی من نشست!
ناراحت رفتن به ابتدایی نیستم. ناراحت اینم که کارم چقدر راحت و آسان در مقطع خودم درست میشد و بهتر از من بهرهمند میشدند و عمرم به هدر نمیرفت ولی به خاطر لجبازی و خودخواهی بعضیها، باید یکسال تمام سر خود و بچههای مردم را شیره بمالیم و گول بزنیم!
حرفشان هم این بود که یکسال است! انگار یکسال، یک روز است! انگار یک ماه است! انگار یک هفته است!
به هر حال به زور قبول کردم به ابتدایی بروم آن هم در لباس مربی ورزش!
خیلی تلاش کردم که لااقل به من کلاس بدهند ولی با شرایط سه روزه من، کلاس درست درنمیآمد و باید مربی تربیت بدنی میشدم!
با این که قبولش برایم سخت بود ولی چارهای نداشتم!
کفش ورزشی و شلوار و کلاه خریدم و در آخرین لحظههای روز قبل از مدرسه، از اداره زنگ زدند که کلاس میروی؟
با رضایت گفتم: بله بهتر از حیاط و رشتهای بود که اصلا سرم ازش درنمیآمد و به لحاظ فیزیکی و جسمی نیز با اون مشکل داشتم!
اما قرار شد کلاس را سه روزه برایم ببندند.
آن شب خوابم نمیبرد.
این پسرها چگونهاند؟ چه نوع رفتاری دارند؟ خانوادههای ابتدایی چه میخواهند؟ با چه روشهایی کتابشان را تدریس کنم؟
همه هم مرا قبلش ترساندهبودند که این پسرها فقط یک قانون میشناسند! با آنها نخند! لبخند هم حتی نزن! اینها را اگر رو بدهی، دیگر قابل کنترل نیستند! کار با اینها و اولیایشان سخت است!
آن قدر از این طفلکها برایم غولی ساختهبودند که از فکرش میترسیدم چه برسد به کلاسشان!
ساعت چهار شب از بیخوابی و نگرانی، بیدار شدم. میدانستم که خوابم نخواهدبرد و فقط اذیت خواهمشد.
بلند شدم و وضو گرفتم و دو رکعت نماز شب برای پدرم خواندم. سر جای نمازم نشستم تا اذان دادند و نماز صبح را خواندم و بعدش به وبلاگم پناه آوردم و خاطرات یک سوسک را نوشتم!
شاید برای این بود که خاطرم، سوسکی بود و آزرده! ناراحت از همه کسانی که مرا از کلاس و درس و بچههایم محروم میکردند و در وادی میانداختند که جز حیرت و نابلدی، چیزی از آن نمیدانستم!
با شناختی که از خودم داشتم مطمئن بودم که کار را بر زمین نمیگذارم و آسوده و بیخیال ازش نمیگذرم ولی این تجربه فقط برای یکسال، سخت و بیثمر بود و بچههای خودم بیشتر به من نیاز داشتند!
بلاخره صبح شد و با دنیایی پر از چه خواهدشد؟ به راه افتادم.
دلم مثل سماور میجوشید و غل میزد! ولی به خودم امیدوار بودم و با خودم میگفتم از پس این هم به خوبی برخواهمآمد
مدرسه را قبلا دیدهبودم و برایم تازگی نداشت اما بچهها و کلاس و همکاران، نه! آنها همه دنیایی تازه بودند که من تا به حال لمسش نکرده و احساسش ننمودهبودم!
همهاش دلم شور میزد! از کجا تا به کجا درس بدهم؟ با چه شیوهای؟ چگونه رفتار کنم که این پسرها درس بخوانند؟ و کلاس موفقی داشتهباشم و کم نیارم؟ چه کنم که خودم از خودم راضی باشم و روزگار را به خوبی و شادابی و پیشرفت، پشت سر بگذارم؟
هزاران فکر درهم و برهم مرا هی در خود تاب و نیمتاب میداد!
همکارانم، قدیمی نبودند و روز اول سختشان بود که مرا به راحتی بپذیرند! منم که روز اول بسیار ناراحت وضعیتم بودم و مثل کسی که تازه پا به دنیا گذاشته، در ناراحتی و اضطراب بودم، این سختی را دو چندان میکردم!
معاون مدرسه مرا تا توی کلاس همراهی کرد.
تا وارد شدیم، بچهها با نظم و ترتیب و همگی با هم برخاستند و سلام دادند.
خدایا، همان اول جا خوردم! چه همه کچل! چه همه پسر! ولی چقدر با نظم و ترتیب!
آقای ناظم مرا معرفی کرد و سپس با پسرها تنهایم گذاشت.
با این که کلاس ششم بودند اما کوچکتر به نظر میرسیدند! دخترهای من تو این سن از اینها خیلی بزرگتر و درشتتر بودند. شاید دلیل مهمش این بود که آنها در این سن، بلوغ را پشت سرمیگذاشتند و بنابراین باید بزرگتر از پسرها میبودند.
با دیدن کوچکیشان، خیالم کمی راحت شد. آن قدر بزرگ نبودند که حریفشان نشوم. به بچههای سوم دبستان بیشتر میخوردند تا ششم!
مدرسه گفتهبود موهایشان را کوتاه کنند. بعضی از پدر مادرها، پا را فراتر گذاشته، بچه را از ته به هم تراشیدهبودند! چنان ته کلهی بچه را با ماشین ریشتراشی، لیسیده بودند که پوست سرشان باد کردهبود!
یک عدهای هم در صف مقاومت بودند و سرشان را دست نزدهبودند.
برای من که با آن دخترهای مو بلند زیبا و تمیز و آراسته به سر میبردم، خیلی سخت بود این کلهها و چهرههای کممو و کچل را به راحتی بپذیرم!
شگفتی بعدی، اسمهایشان بود.
تا پارسال، من زهرا و فاطمه و آیدا و مژده و سحر و محیا و زینب و آیسان و نیلوفر و ....... صدا میزدم ولی حالا، اسماعیل و محمد امین و امیرحسین و ابرام و شایان و علیرضا و راژن و آرمین!
آن قدر مرا ترساندهبودند که مبادا بخندی، که حرف زدن هم یادم رفتهبود!
سی و دو پسر معصوم و کوچک شیطون، توی یک کلاس نشستهبودند.
کلاسشان به لحاظ فیزیکی، نور و فضا و تخته و مساحت، بهتر از کلاسهای دخترهایم بود و شاید به همین خاطر، شلوغی جمعیت کلاس دیدهنمیشد!
جالب بودند! با دخترها زمین تا آسمان فرق داشتند!
تا میگفتم تو مثلا علی برو جای اسماعیل بشین، هنوزحرف تو دهنم بود، جابه جا شدهبودند. در حالی که سر این جابهجایی همیشه با دخترهایم دست به یقه بودم!
طفلکها از اول مدرسه تا آن روز بیمعلم بودند. هر چی بود من بهتر از بیمعلمی بودم!
درس اول ریاضیشان، کسر و عدد مخلوط را پای تخته یادشان دادم و خواستم تا توی دفتر، تمرین پای تخته را بنویسند.
سر میزهایشان رفتم تا تکلیفشان را ببینم.
از تعجب، چشمهایم، درشت شدهبود!
آن قدر تمیز و قشنگ و خوشخط نوشتهبودند که حظ میکردی!
با این که پسر بچه بودند اما خیلی مرتب و زیبا نوشتهبودند.
ساعت بعد درس خودم را داشتند: بخوانیم و بنویسیم.
با غزلی از سعدی شروع میشد.
نثر و نظم درس را برایشان خواندم و خواستم خوب گوش دهند. سپس در دل یک بار بخوانند و یکبار لب خوانی کنند و سپس برای من بلند بخوانند و همین کار را کردند.
آمدم شعر را به نثر برگردانم و با کمک خودشان نظم را به نثر برگرداندیم و خواستم تا بنویسند.
همین طور که میگفتیم و مینوشتیم به سر میزهایشان رفتم تا ببینم چه میکنند؟
سر هر میزی رفتم، چشمهایم گرد میشد! ............ هر کی هر چی دوست داشتهبود و شنیدهبود ، نوشتهبود نه اونی که من گفتم!
تعجب کردم بچههایی که ریاضی را آن هم خوب آمدند حالا سر فارسی اینهمه یورتمه میرفتند!
روز پر از خستگی و کوفتگی بود! نه از دست بچهها! از این که روح و روانم آزردهبود و دلم برای دخترهایم، حسابی تنگ شدهبود!
پسرها خیلی جالب بودند! خسته که میشدند چنان دهندرهای میکردند که زبان کوچکشان معلوم بود!
به راحتی با هم برمیگشتند و حرف میزدند. برایشان هم فرقی نمیکرد که وسط درسدادن هستیم!
دلم خیلی برایشان سوخت که این طفلکها این همه سرگردان و بیمعلمند و اگر الان من هم میرفتم وضع از این هم بدتر میشد!
با این که به جای سه روز، چهار روزه برایم برنامه گذاشتهبودند و من هیچ روزی در هفته، تعطیلی نداشتم، ولی دلم رضایت نداد که تنهایشان بگذارم و کلاسشان را بدون معلم، رها کنم!
آن روز مثل کسی که از زیر تریلی هجده چرخ درآمده به خانه برگشتم. همه فهمیدند که خوشحال نیستم . از شب قبلش هم لب به غذا نزدهبودم. فقط آب و آب...
روز دوم، کلاس برایم قابل پذیرشتر بود!
برای درس جواب دادن سر و صدا میکردند و هنوز طبق عادت قدیم هر کاری داشتند به سر میزم و دنبال من میآمدند.
منم که از این کارها ندیدهبودم، ازشون خواستم تا سرجایشان بنشینند و هر کاری دارند دست بلند کنند تا من به سر میزشان بروم و خوب هم گوش میدادند.
این طفلکها مثل دخترهام نبودند. آنها یکریز تو بغل و کنار و همراهم بودند ولی اینها، احساساتشان، در سینههایشان، حبس بود!
بهشون گفتم: بچهها من خیلی دوستتان دارم و وقتی به خانهام میروم، دلم برایتان تنگ میشود!
راست هم میگفتم. واقعا در همین دو سه روز خیلی بهشون وابستهشدهبودم! به خصوص این که خیلی گناه هم داشتند و بسیار حرف شنو و با ادب بودند!
باید بهشون یاد بدهم که احساسشان را ابراز کنند و گرنه نمیتوانند به خوبی زندگی کنند و از زندگیشان لذت ببرند!
یک شازده کوچولو هم تو کلاس دارم! شایانم شبیه مسافر کوچولوی بچگیهایم بود! مثل همون با موهای طلایی و قشنگ!
بعضی از پسرهایم، خط سبیلی باریک بر کنار لب دارند. ولی رفتارشان عین بچههاست تا بزرگها!
یه چند تا هم تپولو دارم که بسیار هم شیطون و بازیگوشند!
یکی امروز سر کلاس سوت میزد. رویم به تخته بود و داشتم تمرین مینوشتم تا حل کنند. برنگشتم و همانطور که رویم به تخته بود، گفتم: پسرم، سوت نزن!
باز هم تکرار کرد. برگشتم و گفتم: سوت نزن عزیزم!
یکی از بچهها گفت: خانم اجازه، آرمینه!
زود متوقفش کردمو گفتم: پسرم هیچ موقع همو لو ندهید! کار مهمی نشده، من فهمیدم کیه، اصلا همو هیچ موقع لو ندهید.
ساعت بعد تا وارد شدم دو تا از بچهها سریع دویدند جلومو گفتند: اجازه خانم، علی زنگ تفریح تکلیف ریاضیاش را نوشت!
راژن رو به اون دو تا کرد و گفت: مگه خانم نگفت: همو لو ندهید؟
گفتم: بشینید بچهها، عیبی نداره علی جان از زنگ تفریحش درگذشته و مشقشو نوشته. مهم اینه که یاد بگیرید نه این که از شر نوشته و مشق راحت شوید.
دنیای جدید من پر از چیزهایی است که سالهاست من ازشون فاصله گرفتم: راستی، صداقت، سادگی، سبکی، مهربانی، آسان پذیری و خیلی چیزهای قشنگ دیگه!
دیروز و امروز حالم خیلی بهتر از روز اول بود.
به درگاه خدا خیلی دعا کردم که این شرایط را برایم دلچسب و دلپذیر و گوارا نماید و دوباره شادی و رضایت به دلم برگرده! دوباره احساس کنم که مفیدم و میتوانم دست چند نفر را بگیرم! و چند نفر را راضی و خوشحال نگهدارم و راه را برای این طفلکها، هموار و آسان و دلخواه و شادیبخش نمایم!
امیدوارم خدا مرا تنها نگذارد و بتوانم بسیار مفیدثمر باشم و عمرم به تباهی و خلل نگذرد و لحظه لحظهام سرشار از پرترین آموزشها، یادگیریها، شادیها و لذتها و دوستیها باشد و بتوانم خانه دل این نوجوانان را روشن و شاد کنم!
آمین